هلاک جلوه برق است آشیانه من


بغل چو موج گشاید به سیل خانه من

خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد


که جغد خانه جدا می کند ز خانه من

سیاه مستی من رنگ بست افتاده است


خمار صبح ندارد می شبانه من

ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام


زبان مار بود خار آشیانه من

روانی سخن من ز هم خیالان نیست


ز موج خویش چو دریاست تازیانه من

چراغ دولت ابر بهار روشن باد!


که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من

به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم


ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه من

مرا ز خاک به اندک توجهی بردار


چو تیر کج مگذر راست از نشانه من

ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد


سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من

گرفته بود جهان را فسردگی صائب


دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من